پنج شنبه 27 فروردين 1394
ن : راحیل

اشک خدا...



:: برچسب‌ها: خدا, اشک,


جمعه 7 فروردين 1394
ن : راحیل

دوست داشتنی

 

                                                       حضور خدا را در هرچه تجربه کنیم

                                                آن چیز دوست داشتنی و خواستنی می شود.



:: برچسب‌ها: خدا, حضور,


سه شنبه 19 اسفند 1393
ن : راحیل

تو دلم را شکستی...

 

 

 

 

تو دلم را شکستی...

هرگاه دلم رفت تا محبت کسی را به دل بگیرد، تو او را خراب کردی،
خدایا، به هر که و به هرچه دل بستم، تو دلم را شکستی،
عشق هر کسی را که به دل گرفتم، تو قرار از من گرفتی،
هر کجا خواستم دل مضطرب و دردمندم را آرامش دهم، در سایه امیدی، و به خاطر آرزویی، برای دلم امنیتی به وجود آورم،
تو یکباره همه را برهم زدی، و در طوفان های وحشتزای حوادث رهایم کردی، تا هیچ آرزویی در دل نپرورم
هیچ وقت آرامش و امنیتی در دل خود احساس نکنم...
تو این چنین کردی تا به غیر از تو محبوبی نگیرم و به جز تو آرزویی نداشته باشم،
و جز تو به چیزی یا به کسی امید نبندم، و جز در سایه توکل به تو، آرامش و امنیت احساس نکنم...
خدایا ترا بر همه این نعمتها شکر می کنم."

"شهیدچمران"



:: برچسب‌ها: قلب, خدا,


سه شنبه 12 اسفند 1393
ن : راحیل

میشه صدای خدا رو شنید...

 

 

دو تا بچه بودن توی شکم مادر. اولی میگه تو به زندگی بعد زایمان اعتقاد داری؟

دومی: آره حتما.

یه جایی هست که می تونیم راه بریم شاید با دهن چیزی بخوریم

اولی: امکان نداره.

 ما با جفت تغذیه می شیم. طنابشم اینقد کوتاهه که به بیرون نمی رسه.

 اصلا اگه دنیای دیگه هم هست چرا کسی تاحالا از اونجا نیومده بهمون نشونه بده.

دومی: شاید مادرمونم ببینیم

اولی: مگه تو به مامان اعتقاد داری؟

 اگه هست پس چرا نمی بینیمش

دومی: به نظرم مامان همه جا هست. دور تا دورمونه.

اولی: من مامانو نمی بینم پس وجود نداره.

دومی: اگه ساکت ساکت باشی صداشو می شنوی و اگه خوب دقت کنی حضورشو حس می کنی



:: برچسب‌ها: بچه, خدا,


دو شنبه 27 بهمن 1393
ن : راحیل

پیش از اینها فکر میکردم خدا...

پیش از اینها فكر می كردم خدا

خانه ای دارد كنار ابرها

 

مثل قصر پادشاه قصه ها

خشتی از الماس خشتی از طلا

 

پایه های برجش از عاج وبلور

بر سر تختی نشسته با غرور

 

ماه برق كوچكی از تاج او

هر ستاره، پولكی از تاج او

 

اطلس پیراهن او، آسمان

نقش روی دامن او، كهكشان

 

رعد وبرق شب، طنین خنده اش

سیل وطوفان، نعره توفنده اش

 

دكمه ی پیراهن او، آفتاب

برق تیغ خنجر او ماهتاب

 

هیچ كس از جای او آگاه نیست

هیچ كس را در حضورش راه نیست

 

پیش از اینها خاطرم دلگیر بود

از خدا در ذهنم این تصویر بود....



:: برچسب‌ها: خدا, تصویر,


صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد